سالها پیش در هیاهوی فریادهای مردم بدنیا آمدم و چنین شد که ...سرشار از حرفم...اما آموختم که با سکوت فریاد بکشم !
فریادم را به درون می کشم... تا دیگران را نیازارم!!
ادامه...
"شبهایی هست که آدمی را خواب نمی برد. انتظار های شگرف میبود - که آدمی غالبا نمی داند انتظار چیست - بر بستری که بیهوده خواب را میجستم، و اندامم فرسوده بود و گویی از همآغوشی افسرده. و گاه از وراء شهوت تن چیزی را همچون شهوت ثانوی نهفته تری میجستم. ... عطش من هردم به همان اندازه که می نوشیدم زیادت میگرفت. عاقبت چندان سخت شد که از فرط شوق میخواستم بگریم. ... حواسم تا حد شفافیت فرسوده بود، و آنگاه که بامدادان به جانب شهر سرازیر شدم، نیلگونه آسمان در من اندر شد."
"شبهایی هست که آدمی را خواب نمی برد.
انتظار های شگرف میبود - که آدمی غالبا نمی داند انتظار چیست - بر بستری که بیهوده خواب را میجستم، و اندامم فرسوده بود و گویی از همآغوشی افسرده. و گاه از وراء شهوت تن چیزی را همچون شهوت ثانوی نهفته تری میجستم.
... عطش من هردم به همان اندازه که می نوشیدم زیادت میگرفت. عاقبت چندان سخت شد که از فرط شوق میخواستم بگریم.
... حواسم تا حد شفافیت فرسوده بود، و آنگاه که بامدادان به جانب شهر سرازیر شدم، نیلگونه آسمان در من اندر شد."
از "مائده های زمینی" ترجمه جلال
سلام وبلاگ قشنگی داری شعرسهراب قشنگترش کرده موفق باشی بیا به وبلاگ منم یه سربزن
در اولین فرصت ...