نه به خاطر شخصیت تو ؛
بلکه به خاطر شخصیتی که در هنگام با تو بودن پیدا می کنم .
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
قیصر امین پور
مثل یک فرشته کوچک
آرام و نرم
از آسمان می آیی
روی شانه ام مینشینی
و
پچ پچ ت گوش مرا پر میکند
و من
ریسه میروم
دیوانگی ام را
و دلم برایت
غنج میرود
دست هایم را میگیری
دست هایت
برای من
خنکای بهشتی میشود
به غایت آرزو
شیرین
چشم هایت
به نهایت نور
روشن
من و تو
تو و من
دست در دست
هی میچرخیم و
هی ...
و تو
رفته رفته
محو میشوی
با جرقه ای در دلم ..
.
.
.
من می مانم و
بهت آدم ها ..
***
من هستم و یک دنیا موسیقی در ذهن ، خروارها سکوت مانده روی دست ، من هستم و تمام تنهایی .. وقتی برای خودم راه میروم و آرام ترانه زمزمه میکنم ..
وقتی توی جمع ، بی خیال آدم ها رو می کنم به پنجره و زمان برایم همانجا متوقف میشود .. وقتی تمام لذت من میان آنهمه نوشیدنی گوناگون یک لیوان چای میشود ..
وقتی بریده ام از آدم ها و نفس میکشم و فکرمیکنم شاید هنوز امیدی مانده باشد در آن دورتر ها که من دستم نمیرسد . .. کمی از چای را قورت میدهم و نهیب میزنم که .. آهای دختری بیخیال این حرف های تکراری ...
حالم خوش است ، اتفاقی نیفتاده فقط حالم از تنهایی خوش است ..
حالم از تنها قدم زدن ، ترانه زمزمه کردن ، تنها نگاه کردن ، تنها عاشقی کردن ، تنها لذت بردن ، تنها گوینده و شنونده خود بودن ، تنها چای نوشیدن و تنها تنهایی را بلد شدن خوش است ...
پ ن : یک بغض ناشناخته ...
داره کم کم به سراغم میاد
دلهره ی شیرین رسیدن فصل عاشقی