چه دلم قانع است این روزها...
انگار یکی دستم را گرفته و برده آن بالا، روی ابرها...!
کنار همان تکه ابر دوست داشتنی که به وقت دلتنگی پا به پایم می بارد؛
این روزها، سوار قوس رنگین کمانم،
جای خالی یک بودن ندارم،
اصلا تو مگر بوده ای هیچوقت، که حالا نباشی؟!
نبوده ای که نباشی؛
راستی گفتم که تو را دوست دارم، از دور...؟!
دوست داشتن تو از من ، من بهتری ساخته
و من ...
این من عاشق را زیاد دوست دارم...!
""مینی مخاطب خاص""
دیشب با چشمای بارونی و غمگین به خواب فرو رفتم...
دیدم تو اومدی به دیدن من...
گفتی: بین من وتو همه چی تموم شده...
دیگه چیزی نگفتی...
ولی با زبان اشاره و نگاه که بینمون حکمفرما بود بهم فهموندی دیگه نمی خوای حتی فکری از من داشته باشی...
دلم بد جوری گرفت...
ولی هیچی پیشت نگفتم...
شاید هم غرورم را نگه داشتم تا بیشتر از این خرد نشه...
تمام بدنم می لرزید...
دلم می خواست یه حرفی بزنم ولی نتونستم...
توی همین حال و هوا بودم که از خواب پریدم...
دیدم دیدن تو یه رویا بوده...
تبسمی تلخ کردم...
توی خوابم اومدی که بهم بگی دلواپس تو نباشم...
یکی بهتر از من هست که نگرانت باشه...
بیشتر از من هم دوستت داشته باشه...
باشه عزیز هر چی تو بگی...
میدونم منم باید برم به سوی سرنوشتم...
ولی من تا آخر عمرم یه اسیرم...
اسیرم در حال و هوای عشق ...
"منی"که کنارش "تو "نباشی "تومنی نمی ارزد.
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست، چون نمی تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند، تنهایی تو کامل میشود...
آدم تا یک جایی برایش مهم است، میجنگد...اعتراض میکند...خشمگین میشود...آزار میبیند... از یک جایی به بعد، دیگر میافتد به بیتفاتی...به خاموشی...به بیحسی..راحت و در سکوت میگذرد... نگذارید آدمها، رابطهها، زندگیتان به این بیتفاتی برسد..
روزها.....ماهها.....سالها میگذرد اما.... توهنوز همان خوب دیروزی...